آرینآرین، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

شاهزاده کوچولوی ما آرین

شب یلدا مبارک...

          بیاد پدر عزیزم که شب یلدای سال گذشته کنارمون بود.... روحش شاد و یادش گرامی.... یلدا چه شبی پر از حکایت دلداده به هم پر از حمایت یلدا شب ما شب قشنگییست سفره دلمون پر از یه رنگیست یلدا رو ببین سالی گذشته در فراق یار حالی گذشته یلدا می مونه تو خاطراتم تا یلدای بعد من با هاتم ...       ...
30 آذر 1391

چهارمین سالگرد ازدواجمون مبارک...

    باقلبی از عشق                         با خطی از حریر محبت                                   برروی یک برگ کهنه از یاس مینویسم:                 ** همسرم دوستت دارم و چهارمین سالگرد ازدواجمون مبارک**           ...
1 آذر 1391

سفر به شمال در پاییز....

پنجشنبه عصر بود و دلم خیلی هوای مسافرت کرد. و گوشیمو برداشتم با دوستام هماهنگ کردم و همه هم که پا بودن  تا ساعت یک شب همگی تو جاده جمع شدیم و با دو ماشین راه افتادیم.خیلی حال داد همه هم اهل سفر و خوش سفر.... ازاین بهتر نمیشد..... کندوان برای خوردن آش نگه داشتیم و آرین خواب بود.بعداز خوردن آش آرین جون هم بیدار شد و خداروشکر که آرین آش نخورد .دوست نداشتم بخوره و گفتم شاید مریض بشه.سوییچ ماشینمونو از همسرم گرفتم و خانوما همه با ماشین من رفتیم و آقایون هم بایه ماشینه دیگه...کلی خندیدیم و تعریف کردیم از دوران بچگیهامون و نوجوانی و تا اینکه رسید به جوونی که یکی از بچه های دوستم حالش خراب شد و ماشینو زدم کنار جاده یه دل سیر....... راه افتادیم ...
1 آذر 1391

مهمونی شبانه (4)

چندشب پیش شام مهمون یکی دیگه از این دوستای دوره ایمون بودیم و به یکی دیگه از رستورانها دعوت شدیم و بعداز خوردن شام آرین و مبینا حسابی شیطنت کردن و زیر میزها قایم باشک بازی میکردن و بعد همگی راه افتادیم بسمت سفره خونه هفت خان واونجا هم حسابی بازی و شیطنت کردن و دیگه یکی از تختهای سفره خونه برای این دوتا شده بود بالا و پایین میپریدن و .....راستی یه نفر از دوستای این جمع هم همونشب عقد کرده بود و با خانومش اومده بود.... دنیای دیجیتاله دیگه.... تعجبی نداره.... عروس و دامادهای جدید بعداز عقد میرن پیش دوستاشون...... اینه دیگه.....
1 آذر 1391

مهمونی شبانه (3)

هفته پیش خونه یکی دیگه از دوستامون مهمون بودیم و بعداز صرف میوه همگی به رستوران دعوت شدیم. وآرین هم تا تونست شیطونی کرد و موقع شام مثه یه پسر گل شامش رو خورد و هیچ بهونه ای هم نگرفت. جالب اینجا بود که حالا آرین ساکت بود و صدای خنده و قهقهه های ما فضای رستوران را پر کرده بود.و آخرش خودمون به خودمون گفتیم حالا آرین ساکته و ما شروع کردیم .... بابا یکی بیاد مارو ساکت کنه......هه....هه....هه.... و بعداز شام همگی رفتیم بولینگ بازی کردیم و بدلیل بارش باران نیم ساعت دیر رسیدیم ولی خیلی خیلی خوش گذشت.....
1 آذر 1391
1